بروس چتوین همیشه شیفتهی کشورهای مرزی بود: شیفتهی جاهایی بر لبهی جهان که به شکلی مبهم وسطِ فرهنگها گیر افتاده باشند، متعلق نه به این و نه به آن. در آفریقای جنوبی، شاعری دیدم که میگفت چتوین طوری مینوشته که گویی از کشوری ناموجود تبعید شده است. همسرش، الیزابت، میگوید: «بروس تبعیدیِ همهجا بود.»
از کارمندیِ حراجِ ساتبی استعفا کرد تا در دانشگاهِ اِدینبرو باستانشناسی بخواند؛ دانشگاه را تمامنکرده درآمد تا کتابی دربارهی آوارگان بنویسد؛ و بعدش نسخهی دستنویسِ کتاب را سرخورده کنار گذاشت تا ژورنالیستِ مجلهی ساندِی تایمز بشود. در نوامبرِ ۱۹۷۴، با ۳۵۰۰ دلار تنخواهِ سفر توی جیبش، به نیویورک رسید تا برای گزارشی دربارهی خانوادهی گوگِنهایم تحقیق کند و «یک آن» تصمیم گرفت فلنگ را ببندد و بست.
یک ماهِ بعد، نامهای با تمبرِ لیما را روی میزِ کارِ سردبیرِ او در لندن گذاشتند: «کاری که هشدارش را میدادم کردم/ ناگهان طاقتم از نیویورک طاق شد و فرار کردم سمتِ آمریکای جنوبی/ هفتهی گذشته را در خانهی قوموخویشم در لیما گذراندهام و امشب دارم میروم بوئنوسآیرس. قصد دارم کریسمس را در دلِ پاتاگونیا بگذرانم/ دارم برای خودم چیزی مینویسم، یک چیزی که همیشه دلم میخواسته.» تذکرهی پاتاگونیا همانی است که چتوین عمری دلش میخواست.