از راه یخ رفتن

Of Walking in Ice
ورنر هرتزوگ

مترجم: خشایار قشقایی
مجموعه: تراشه‌های عمر
نوبت چاپ: اول
قطع: رقعی
تعداد صفحات: ۱۱۲
نوع جلد: شومیز
شابک: ۹۷۸۶۲۲۹۷۹۴۹۱۳

پدربزرگ یازده سالِ آزگار را توی صندلی‌اش ماند؛ بعد، بلند شد و به مسافرخانه‌ی پشتِ چهاردیواری‌اش رفت‌ و خوراکی، حتماً ماهی، اُرد داد و، وقتی که آمد حساب کند، دید پولِ جیبش دیگر به حسابی نمی‌آید و اسکناس‌هایش سال‌ها پیش از رده خارج شده. پس، به خانه‌ی خواهربزرگه‌اش رفت و گرفت خوابید و دوباره تن زد از بلند شدن. عقلِ مادربزرگ دیگر قد نمی‌داد، اما عقلِ عمه‌بزرگه‌م چرا. مادربزرگ هر روز می‌آمد و سعی می‌کرد پدربزرگ را از خرِ شیطان پیاده کند، اما گوشِ طرفْ هیچ بدهکار نبود. مادربزرگ، بعد از نه ماه، دیگر به جای هر روزِ هفته فقط یک روز در هفته می‌آمد و این قصه دراز شد تا چهل‌ودو سال. هفته‌ی سالگردِ پنجاهمِ ازدواجشان که رسید، دو بار و دو روزِ پشتِ هم آمد، چون‌که سالگرده افتاده بود یک روز قبل از موعدِ هفتگی‌شان. سفر روی‌هم‌رفته طول می‌کشید، چون‌که مادربزرگ همیشه سوارِ تراموا می‌آمد، اما تراموا را بعد از چند سال جمع کردند، ریل‌هایش را از کفِ خیابان کندند، و اتوبوس‌رو راه انداختند. هر باری که مادربزرگ می‌آمد، چکمه‌های پدربزرگ را می‌آورد و نشانِ او می‌داد، به امیدِ آن‌که وادارش بکند بپوشدشان و بلند بشود بروند. چهل‌ودو سال گذشت تا اتفاقی افتاد. مسافرهای هول‌برداشته‌ مادربزرگ را از اتوبوس هل دادند بیرون؛ کیسه‌پلاستیکِ چکمه‌ها از دستِ او افتاد و تا بیاید آن را بردارد، اتوبوس کیسه و پلاستیک و چکمه را زیر گرفت، لِه کرد، رفت. تکلیفش چه می‌شد؟ مادربزرگ، قبل از رفتن پیشِ پدربزرگ، جفتی نو خرید. تا چشمِ پدربزرگ به چکمه‌ی نو روشن شد، شاخک‌هایش هم تیز شد، به خیالِ آن‌که پایش را می‌زند یا نه؟ چکمه‌ها را پا کرد، بلند شد، و همراهِ مادربزرگ زد بیرون. پدربزرگ، دو سال و نیمِ بعد، از پسِ یک بعدازظهرِ تمامْ بولینگ، که تک‌تکِ دست‌هایش را هم بُرده بود، مُرد. از ‌خوشحالیِ برنده شدن، که برای دلِ نازکش زیاده بود، مُرد.

Print Friendly, PDF & Email
به بالای صفحه بردن