در جانبِ چپِ بهارخواب، پردهای سینمایی نصب کردهایم که کاوه از زیرزمینِ باغِ دماوند از میانِ هزارویک خرتوپرتِ دورانِ نوجوانیاش بیرون کشیده است. نزدیکِ دو ماه است که این، به قولِ خودش، سینمای هوایی را علم کرده. اول فقط خودمان دو تا بودیم و کمکم همسایهها آمدند. هر تراسی و بهارخوابی دو نفر سه نفر، چهار و پنج نفر.
خطِ تیزی از نور روی پیشانیِ کاوه میافتد. پسرِ آقای کیوان است. چراغی لیزری در دست دارد و حالا رو صورتِ پدرش انداخته است و پسگردنی خورده است. بر سطحِ میز، باد در ریزهنانی فوت میکند. هوا خوش است و شام را همینجا خوردهایم.
آقای آبکار زنگ زده است و گفته است زنش صبح بیدار شده است و دربارهی جملهی آن شبِ فیلم حرف زده است: «در دنیا چیزی وحشتناکتر از زن و شوهری که از هم متنفرند هست؟» سرِ صبر، با متانتِ همیشگیاش، خانه را تمیز کرده است و گلها را آب داده است. ناهار را آماده کرده است و چمدانش را بسته و رفته است.